ای جام بلای من به میخانه بیاگرفته عطش مرا با پیمانه بیا
مگر نه سودا پایان عاقلی است ؟
برای رویت دیوانه چو دیوانه بیا
فدای اشگت ، شمع من، پروانه می شوم
می سوزیم هر دو در این قمار , مستانه بیا
مگو یوسف دامن تقوی گرفته ، فروخته !
بخواه گناه بی شمار ز من و رندانه بیا
خیالت چنین آشفته می کند ! خودت چونی؟
مترس و برای ویرانی این ویرانه بیا
صبح به امید گفتگو , شب به امید رویایت
قسم به انتظار صبح و دیدار , شبانه بیا
چه کرده ای فراموش نمی شوی دمی مرا ؟
شود خدای را بگویی ام : ای جان ! جانانه بیا
" یوسف "
معرفت حضرت باریتعالی...
ما را در سایت معرفت حضرت باریتعالی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : imarefateyare بازدید : 179 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 17:17