دیوانه مخوان مرا ،ز سودا گذشته اممگو از رسوایی ، ز پرو ا گذشته ام ببین چگونه تسبیح و سجاده رهن میخانه گشت آتش نشسته به ایمانم ز عقبی گ ذشته ام گمان مدار بی ی ادت شبی سحر شود دست بشور ز بیمارت ، ز دعا گذشته ام دوای درد من دانی ، بدین جا یافت می نشود اجل ر ا خب ر دهید ز دنیا گذشته ام پری روی من ، ز مهر فزون ر بوده ای , دلم ندیده ام به محبت چو تو، ز ما فیها گذشته ام ز یک سو هز,دیوانه,مخوان,گذشته ...ادامه مطلب
بی وفا مخوان مرا , چه دانی چه دردی است نگفتن دردپنهان کرده به جانِ خویش هزار راز و درد این تنها مرد هم راز من فقط اشگ و این غزلهای بی زبان تکراری اند آتش فتاده چو اتشفان به درونم ؛ مبین مرا به ظاهر سرد غیبت مرا دیدی و به عشق دروغین تعبیر کردی خوشا به حالت که ندانی چرا از تو شده او رد گمان ندارم که بدانی چگونه دورادور در پی توام می دانم به گاه خواب دعاگویی , من هم به نماز فرد حدیث ما چو یوسف و زلیخا تمام گشته لله شکرا که جنود عقل و عشق بُردند دراین کشاکش نبرد " یوسف " ,غزل,وفا,مخوان,مرا ...ادامه مطلب