مثنوی .. می توان در عشق تو سودا نبود

ساخت وبلاگ
میرمت یارا ! که پایا باشی

مرخدارا ! عشق مآیا باشی؟

 خواهمت چشمت مرا بیند فقط

میوه ی عشق مرا چیند فقط

چشم تو جز من نبیند یار را

ور ببیند می درم آثار را

ای همه ؛ هستی شاعر در دلش

زعشق تو دیگر کجا بود حاصلش؟

این دو بیت شعری که جاری می شود

شور توست  کز قلب ساری می شود

عشق تو طوفان نموده روح را

دامنت ، امن و امان چون نوح را

من اسیرت بند ما را باز 

با عزل بیتی به گوش آغاز کن

هم غزل از وصل گوی بر اصل آی

می بزن با مثنوی بر وصل آی 

ای گره اندر گره اندر گره 

تو خریداری به زر یا ناصره ؟ 

خواهد او تا یک نگاهش افکنی

دست مهر تا بر سر و رویش زنی

دستگیر شو تا که بالایی شود 

کیمیایت خورده کالایی شود

ای پری چهر خیال خانه ام !

دیدی آخر گفتی : ای دیوانه ام

می شود در عشق تو سودا نبود؟

می توان پنهان نمود ، رسوا نبود؟

می توان این درد را پنهان داشت ؟ 

این همه بار گران در جان داشت ؟ 

کی توان این غصه ها را آه کرد؟

کی توان درد دلی با چاه کرد ؟

امشب است آن شب که باید جان داد

در رهت این جان را تاوان داد

امشب است که جان خلاصی می کند

بهر قربان ، التماسی می کند

افتخار است بهر تو جانبازیش 

برد با توست، گر قمار میبازیش

می زند هر روز قمار در عشق تو

کی فرار است از فرار عشق تو

آن چه ما را آمده زین عشق بود

خام ها را پخته از این عشق بود

شکرا لله رسته ایم زین خام راه

می رسیم بر تو شویم چون ماه ماه

دوست دارد یار این اشوب را 

بهر او وقف کرده ایم مرکوب را

اصل اصل جان است که در راهش نهیم

هر داریم در ره و پایش نهیم

" یوسف "

معرفت حضرت باریتعالی...
ما را در سایت معرفت حضرت باریتعالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imarefateyare بازدید : 198 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1396 ساعت: 1:27