مثنوی من عاشق سودایی ام ای شهر

ساخت وبلاگ
ای جان من آشنای جانت

قربانی تو فدای جانت

عزمم شده که کام گیرم 

در غربت تو اگر نمیرم

دارم یقین مشیعت این است

آیی به برم ، که این یقین است

ای قصه  ی پنهان وجودم 

رازی شده ای میان بودم

رازی شده ای که فاش نتوان

سری شده ای ندارد عنوان

باید به دلم نهان دارم

ارزان ندهم گران دارم

امید منی ، کجات بینم ؟

باشد که فراق بر بچینم

ای آب زلال عشق شاعر

جاری شده ای به مشق شاعر

هر شب تو را سروده در شعر 

جز تو غرضش نبوده در شعر

صد سال اگر غزل ببارد 

بیت های دلم عطر تو دارد

من از تو  جدایی ام نباشد 

از عشق رهایی ام نباشد 

سخت است نبینمت نبینم

درد است که بی تو من نشینم

گفتی که آن این دلی تو 

جانانه جان این دلی تو

سرمایه ی من عشق تو گشته 

جان مایه ی من عشق تو گشته

تو پیک به سوی من روان کن

آتش زده ای ، دوای جان کن

یک چند دوایی در تولی

هم درد بشو تو در تسلی

آتش زده ای ، کنار ما باش

با حاصل عشق ، بهار ما باش

ای حس قشنگ عاشقانه 

مهرت به دل زده جوانه

شمع ام شده ای فروغ جانی

پروانه شدم اگر بدانی

مجنون تو را ز شهر راندند

خط دل تو چرا نخواندند؟

خط دل تو نوشته مجنون 

در جان بیا مشو تو بیرون

سودای تو را به جان گیرم

من نیز چو تو به عشق گیرم

ای حادثه ی فرا زمینی

آشوب شدی ، ببین چه بینی

بینی چو تو سودا زده بسیار

هستند حریم من گرفتار

اما یکی چون تو نباشد

شهر را زهم چنین نپاشد

من عاشق سودایی ام ای شهر

مجنون تماشایی ام ای شهر

دارم هم آوردی در این شهر ؟

فرهاد صفت مردی در این شهر؟

گر هست چنین ، منش خریدار

این من، این عشق، این چوب سر دار

یا جان به وصال زند سر دار 

یا سر بدهد به چوبه ی دار

" یوسف"

معرفت حضرت باریتعالی...
ما را در سایت معرفت حضرت باریتعالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imarefateyare بازدید : 184 تاريخ : شنبه 27 آبان 1396 ساعت: 0:48