مثنوی آید آن یار که باید آید

ساخت وبلاگ

آید آن یار که باید آید ؟

خنده از کُنجِ لبش می زاید

 

آید آن یار که باید باشد 

آن پرستار که باید باشد

 

خیمه بر جان و دلِ من بزند

غصه ها از دل و جانم بکَند

 

بویِ او ، بوی بهار است به جان

بوی شب بو ، قرار است به جان

 

تو بیا شاه غزلِ ایران باش

پرتوی نور دل و ایمان باش

 

تو بیا شهد به جانم انداز

عسلِ مثنوی اش را پرداز

 

بوی باران زده هم پیراهنِ تو

رنگِ آرامشی از دامنِ تو

 

رقصِ گیسوت مرا دیدنی است

آن هیاهوت خدا دیدنی است

 

قدر هر چیز به صاحب نظر است

تو نپرهیز ز عشق بی خطر است

 

جز به عشق خانه مساز ، ریختنی است

رقصِ تو در غزلم دیدنی است

 

قصه ی پُر شور و شَرت ما را کُشت

تبّ ترسِ خطرت ما را کُشت

 

کسی از شاعرِ شهر ترسیده ؟

کسی از خوی خوشش لرزیده ؟

 

تو نترس ، عشقِ تو ماوای دلم

تو ملرز ، نامِ  تو آوای دلم

 

توی دیوانه به دیوانه زدی

پرِ پروانه به پروانه زدی

 

گنجِ جانت ، گنجِ جانم شده است

بودنت سود و زیانم شده است

 

کشف کن گنجِ دلم را در عشق

ریشه کن ، آب و گِلم را در عشق

 

تو نهال باش که بارت بدهم

ز مَحَبَّت هزارت بدهم 

 

آن چه از عشق ندیده بینی

خرمنی گُل ز باغم چینی

 

مستِ مست ، باده زنی از عشقم

چند قدح ساده زنی از عشقم

 

جانت از عشق به پرواز آید

مرغِ جانت به آواز آید

 

داند این عشق ، هوس را ناید

مرغِ جانت ، قفس را ناید

 

پرِ پرواز ز عشق باز کنی

سفرِ عشق ، تو آعاز کنی

 

اگرم ، مرد رهی ، بسم الله

خواهی از سُستی جهی ، بسم الله

 

تو که آرام دلی ، ارامم کن

بی قرارم کن و بس رامم کن

 

معرفت حضرت باریتعالی...
ما را در سایت معرفت حضرت باریتعالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imarefateyare بازدید : 180 تاريخ : پنجشنبه 12 دی 1398 ساعت: 3:51