عجب از خامی دیوانه ، که دل می بندد
خنده ای نازده پروانه ، که دل می بندد
عجب از کودکِ احساسی در مدرسه ات
لب به شعر ، نازده فرزانه ، که دل می بندد
سرِ تسلیم ندارد که جنون باز است دل
به بُت نازکِ بتخانه ... ، که دل می بندد
چون سرشتش ، همین مِهر خدایی است ز اَلَست
طمعِ دیدنِ نادیده به پیمانه ، که دل می بندد
گوشه چشمی اگر بود ، که حاصل شده بود
می کند قهرِ غریبانه ... ، که دل می بندد
باز از ناز ، مرا می خواند ، در کوچه
باد و زلف و دست در شانه ... ، که دل می بندد
فرق دان ! بین رقیب و دل این عابرِ مست
او هوس دارد و این یار ، صمیمانه ، که دل می بندد
گفت : پیداست ، که در راهی و در خواب و خیال
باید از جان بدهی ! سایه ی جانانه که دل می بندد
برچسبها: یوسف
معرفت حضرت باریتعالی...
ما را در سایت معرفت حضرت باریتعالی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : imarefateyare بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 16:02