معرفت حضرت باریتعالی

متن مرتبط با «گفت» در سایت معرفت حضرت باریتعالی نوشته شده است

چنین گفت مهتاب

  • ☀️چنین گفت مهتابابراهیم ساوی می‌گوید:در آن سال که در هرات بودمی، نزد شیخ صائن‌الدین غزنوی درس حدیث خواندمی.شیخ صائن‌الدین را هماره تبسم بر لب بودی، جز آن روز که گفت‌وگوی خویش را با محمد مهتاب برای ما بازگفت….غم در سیما داشت و لرزه در صدا.گفت: امروز در راه مدرسه، مهتاب را دیدم که در کنجی نشسته و اشک گرم بر خاک سرد می‌ریزد.نزد او رفتم و تحیتش گفتم.سر برنیاورد اما تحیت مرا به نیکوتر از آنچه شنید، پاسخ گفت. پرسیدم:خواجه را چه پیش آمده است که چنین زار می‌بینمش؟دست اشارت به سوی مدرسه دراز کرد؛ یعنی به راه خویش برو و از حال من مپرس.گفتم: والله اگر ندانم این اشک در چشم تو از کدام راه آمده است، پای در راه نگذارم.لختی گذشت…سرانجام مهتاب به سخن آمد و گفت:پیش از آنکه تو از راه رسی، دیدم که اهل شهر دخترکی را سنگ‌زنان نزد قاضی می‌برند که در مجلس مردان رقصیده است.از آن دم، نه پای رفتن دارم که در راه گذارم و نه دست نسیان که غم از سینه بردارم.گفتم:ای خواجه، تو را نزیبد که بر خاک نشینی و بر عاقبت دختری چنان، اشک از دیدگان فروریزی.خواجه سر برآورد و تیز در چشمان من نگریست و گفت:ای شیخ، نگفتمت که به راه مدرسه رو و از حال من مپرس؟اگر بر آن دختر بگریم رواست که بندۀ خداست و جگرگوشۀ مرد و زنی بینواست.اما گریۀ من نه برای اوست؛ بر مردمی است که از دین خدا و آیین تقوا برای آنان جز این نمانده است که دخترکان را سنگ زنند.@molanatarighat#رضا_بابایی.برچسب‌ها: رضا بابایی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اگر کسی در وقت سخن گفتن ما می خسبد، آن خواب از غفلت نباشد، بلکه از امن باشد

  • @molanatarighatاگر کسی در وقت سخن گفتن ما می خسبد، آن خواب از غفلت نباشد، بلکه از امن باشد - همچنانکه کاروانی در راه صعب مخوف در تاریکی شب می رود و می رانند از بیم، تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد. همین که آواز سگ یا خروس به گوش ایشان رسد و به ده آمدند، فارغ گشتند و پا کشیدند و خوش خفتند. در راه که هیچ آواز و غلغله نبود، از خوف خوابشان نمی آمد؛ و در ده به وجود امن، با آن همه غلغله سگان و خروش خروس، فارغ و خوش در خواب می شوند.سخن ما نیز از آبادانی و امن می آید و حدیث انبیا و اولیاست. ارواح چون سخن آشنایان می شنوند، ایمن می شوند و از خوف خلاص می یابند؛ زیرا از این سخن بوی امید و دولت می آید -همچنانکه کسی در تاریکی شب با کاروانی همراه است؛ از غایت خوف هر لحظه می پندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شده اند، می خواهد تا سخن همراهان را بشنود و ایشان را به سخن بشناسد. چون سخن ایشان می شنود، ایمن می شود.قُل یا مُحَمد اِقرأ، زیرا ذات تو لطیف است، نظرها به او نمی رسند. چون سخن می گویی، در می یابند که تو آشنای ارواحی؛ ایمن می شوند و می آسایند. سخن بگو.فیه ما فیهمولوی پیام عرفا @molanatarighatبرچسب‌ها: فیه ما فیه بخوانید, ...ادامه مطلب

  • غزل گفت : قیمت هر نعمت رفته عیان است

  • دیوانه ام و خانه خرابِ سفرِ اوپروانه ام و در تب و تابِ سفر اواین رشته به جان ، بافته ام ، کَندنی نیستفرزانه ام و در سِحر کتابِ سفر اوباران نمی بارد از آن وقت که رفتهبیگانه ام و قهرِ شتابِ سفر او گر او سرِ ما داشت ، رقیب خنده نمی کردمیخانه ام و داغِ عتابِ سفر او اینجا که خزان است دل ما ، دستِ تو سرد است ؟بر او چه رسید ؟ پشتِ نقابِ سفر او ماییم به حیرانی یک کفتر تنهای درختیپنداشت ندارد چو پاداش ، جواب سفر اودلمایه ی ما ، صحبت دیروز ، تمام شدزین پس همان بوسه ، سرابِ سفر اوگفت : قیمت هر نعمت رفته عیان است زین پس نداری به تصویر ، به خوابِ سفر او" یوسف "برچسب‌ها: یوسف بخوانید, ...ادامه مطلب

  • غزل گفت : چه میخواهی از این " کوچه شب جانم " را ؟

  • باز کن جانِ مرا ، خنده ی پُر سودت راآتشی زن به وجود ، بوسه ی موعودت راباز کن چادُرِ گل دارِ پُر از رمزِ مرابر کَن این غم ز دلم ، چشمِ پُر از جودت راتازه کن باغِ دلم ، با دو سلامی تازهچشم بَد دور ، بچکان ! اسپند چون عودت راآب زن ! کوچه ی احساس مرا ، با غزلیدوست دارم حیای همه ی هول شدن زودت راشعر و ماه ، آینه و گُل ، آب و همین سجادههمه یاد آور اینند نگار ، بودت راوای از شرمِ زیادِ تو منم دست بسته امقطره ای کرده هوس ، آن عطشِ رودت راخواب بودم که زدی بوسه ، قبول نیست مرادیدنی است هر لحظه ، چشم خمار آلودت راای صنم ! آتش تو ! شِبهِ گُلستانِ خلیل (ع)کاش افزون بزنی ! آتشِ نمرود راگفت : چه میخواهی از این " کوچه شب جانم " را ؟گفتمش : پاک کنم " هر چه غم اندودت " را " یوسف "برچسب‌ها: یوسف بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نڪاتی درباره ازدواج ڪه پدر و مادرتان به شما نگفته ان

  • نڪاتی درباره ازدواج ڪه پدر و مادرتان به شما نگفته اند✔️وقتی بلد نیستیم ارتباط برقرار ڪنیم، بعید است ازدواج خوبی داشته باشیم زیرا ازدواج به مهارت‌های ارتباطی بالایی احتیاج دارد. مهارت‌های ارتباطی موضوع پیچیده‌ای نیست. در درجه اول ارتباط با خودمان باید درست باشد. ڪسی ڪه خودڪم‌بین است ارتباط‌هایی دارد نه به خاطر عشق و تعهد بلڪه به خاطر این‌ڪه ضعف‌های درونی‌اش را پر ڪند. همسر چنین آدمی همیشه باید طوری عالی باشد ڪه این آدم، اعتمادبه‌نفس نداشته‌اش را از او دریافت ڪند، این می‌شود یڪ رابطه انگلی عاطفی.✔️وقتی خودشیفته هستی، ازدواج نڪن زیرا همیشه احساس می‌ڪنی حرف‌های تو، سلیقه تو، طرز حرف زدن تو، مطالعات تو، دین‌داری تو، اخلاقیات تو و سڪوت‌های تو خیلی خاص‌اند و همسرت باید فعلا تو و رازهای نبوغت را ڪشف ڪند. آدم‌های خودشیفته به راحتی توانایی نادیده گرفتن احساسات و شعور دیگران را دارند و ممڪن است به خودشان حق بدهند به راحتی خیانت ڪنند.✔️مراقب آدم‌هایی باش ڪه ظاهر اجتماعی موفقی دارند و خیلی حواسشان به همه جزییات زندگی تو هست! گاهی این افراد زمینه اختلال شخصیتی پارانویا دارند یعنی شڪ و بدبینی. بدبین‌ها زندگی خود و شما را پس از ازدواج جهنم می‌ڪنند. ایشان استعدادی عجیب و هوشی سرشار و عقلی ناقص دارند! تمام هم و غمشان این است ڪه تو در نامزدی قبلی خود چه تجربیاتی داشته‌ای، ڪدام رستوران‌ها رفته‌ای. همه ساعاتی ڪه باید صرف رشد تو در ارتباط عاطفی‌ات شود، حرام قانع ڪردن یڪ آدم مریض می‌شود. در دوره نامزدی می‌شود رفتارهای افراد شڪاڪ را شناخت. یادت نرود شڪاڪ ویروسی به تو می‌زند ڪه بعدا توجه نرمال یڪ آدم نرمال را خیلی ڪم و ناڪافی ببینی✔️ مراقب باش خیلی ڪمال‌طلب نباشی زیرا ڪمال‌طلب perfectionist چنان همه , ...ادامه مطلب

  • #عشق_رازیست ڪه تنها به خدا باید گفت

  • #عشق_رازیست ڪه تنها به خدا باید گفت  چه سخن ها ڪه #خدا با من #تنها_دارد #فاضل_نظری , ...ادامه مطلب

  • گفتم ... گفتا

  • گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آیدگفتا که ماه من شو گفتا اگر بر آید  " حافظ رضوان الله تعالی علیه " ***************************************** گفتم : شکسته ام من گفتا : خیال باشد سودا  فتاده  جانم   گفتا  :  محال  باشد گفتم : که رشته ی دل خورده گره , ...ادامه مطلب

  • رباعی گفتگوی شمع و پروانه

  • شمع گفت به پروانه : چرا تو دوری ؟گفتا که در این بزم کجا هست نوری ؟ تو   نور   بنما   تا   تو   را   جان  بنهم  بین  من  و  تو  نبینم   اندک   شوری   *******************************   شمع گفت به پروانه : به اتش نزنی ؟ افروخته ام  چرا   مشوش  نزنی  ؟ پروانه بگفت : آتش تو سوزان نیست از خاک  بر آ  چرا  تو بر عرش  نزنی   " یوسف "   ,رباعی,گفتگوی,شمع,پروانه ...ادامه مطلب

  • غزل فدای درد جانسوز دلت ع نگفته می دانم

  • فدای درد جانسوز دلت , نگفته می دانم اینکه قلبت نسوزد , دعا می خوانم  باورت نیست که چگونه عزیزی به جانم برای اینکه تو بمانی , می روم , نمی مانم مخوان مرا سنگ دل ! دلت می آید ؟ مهربان من همانی هستم که دیده بودی باورم کن همانم بیا و عقده های دلت را به جان من خالی کن سبک شو در این فراق به گلایه ها, ا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها