معرفت حضرت باریتعالی

متن مرتبط با «مثنوی» در سایت معرفت حضرت باریتعالی نوشته شده است

مثنوی کی توانی که گره از دل ما باز کنی ؟

  • کی توانی که گره از دل ما باز کنی ؟می شود نام مرا خوانده سر افراز کنی؟ سرِ شوقِ تو مرا شاعرِ شهرم کردهمی شوم یار همی از سفرت افسرده  باز باران دلم ، ابری و بارانی استجانِ من چون دلِ تو طوفانی است از نو, ...ادامه مطلب

  • مثنوی آید آن یار که باید آید

  • آید آن یار که باید آید ؟خنده از کُنجِ لبش می زاید آید آن یار که باید باشد آن پرستار که باید باشد خیمه بر جان و دلِ من بزندغصه ها از دل و جانم بکَند بویِ او ، بوی بهار است به جانبوی شب بو ، قرار است به, ...ادامه مطلب

  • مثنوی تو بیا ؛ شانه ی عشقش با من

  • وای اگر باده ز ما وا گیرد جز دلِ غم زده ؛ ماواء گیرد نکند وای پشیمان بشود ؟خلوتم ؛ ریزش باران بشود ؟ وای اگر او سفرش دیر شوددل زنجیر شده دلگیر شود کاش سفر خانه خرابم نکندختم این جاده سرابم نکند ماهِ ج, ...ادامه مطلب

  • مثنوی می شود دستم ببُرم زار زار ؟

  • عاشقم من عاشقم من عاشقم جان طلب کن تا ببینی صادقم حُرمت این عشق را حُرمت بدار بهر جانش صد هزار رحمت ببار عاشقم کن وآنگهی آتش بزن آتشم زن وز فراقت دم مزن دم مزن این سوخته جان را وا منه نزد این نامردمان تنها منه دلخوشی جز تو ندارد ، یار باش محرمان تنها گذارند ؟ یار باش در حریم تو به حُرمت می رسد  این زبان بسته به صحبت می رسد ؟ می شود دل مایه ها خالی شود ؟ غصه ی جانم تو را حالی شود ؟ می شود دستم ببُرم زار زار ؟ یوسُفم ! سُخره بگردم بازار ؟ پیرهن از پیش و پس پاره کنم ؟  زخم دل بر بوسه ات چاره کنم ؟ بوی پیراهن کجا چاره کند ؟ جز که بیشتر جان آواره کند ! بوسه گشته چاره سودا زده  تا سبک گردد ، قدح تنها زده  " یوسف" , ...ادامه مطلب

  • مثنوی ماه و پری جمع شده در صورتت

  • ماه نو ام کرده به جانم طلوع نور و حیاتی شده بر دل شروع دیدی به جان آمدی و جان شدی؟  آن چه دلم بود تو هم ، آن شدی حس تو را دیده ، پسندیده ام عشق تورا دیده که خندیده ام آمدی و خواب مرا ، عشق ربود پیری ، تو را دیده ام و عشق چه سود؟ کاش جوانی به برم می شدی عشق من و تاج سرم می شدی گریه ی تو  مثنوی سازم بود  خنده ی تو نطقه ی آغاز بود شعر و شراب شب من می شدی مرحم زخم و تب من می شدی دست به پیشانی من می زدی آب به جان و تن من می زدی آمده ای دست بگیری مرا ؟  مست توام ، مست نگیری مرا ؟ قصه ام از مهر تو آغاز گشت عاطفه ات نقطه ی پرواز گشت لحظه به لحظه تو کنار منی  باغ کجا ؟ عین بهار منی  ماه و پری جمع شده در صورتت نیست مرا خواهشی جز رویتت  دل بدهم روی نمایان کنی ؟  جان بدهم ، بوسه فراوان کنی ؟ خاطر ما را به غزل یاد کن  خنده ای زن هم به عسل شاد کن " فر " تو را " ماه " تو را می خرم عشق تو را تا به غزل می برم " یوسف " , ...ادامه مطلب

  • مثنوی مست عشقت گشته این مست الست

  • مهربان ای مهربان ای مهربان مهرکردی؟ سحرکردی؟ بردی جان؟ مهر را هم سحر را من می برم چون ز توست از عمق جانم می خرم می برم در جان نگهداری کنم  سود سود است من خریداری کنم هر چه از توست پاک پاک است جان من گفتگویت هم شده درمان من درد از  تو نوش داروی من است مست عشقت گشته این مست الست باده عمدا داده ای مستم کنی " باده عشقت " که تا هستم کنی من فدایی دل پاک تو را کی نشینم ساحل پاک تو را  چشم دوزم به فروغ چشمت خیل اغیار به شلوغ چشمت چهره معصوم نازت ، ناز بود کاش مرا تا کوی تو پرواز بود پر زنم من تا حریم خانه ات  تا قرار گیرم به روی شانه ات دست کشی بال و پرم را ماه من؟  بوسه کی سازی سرم را ماه من ؟ " یوسف " , ...ادامه مطلب

  • مثنوی بوی گیسویت پریشان کرده است

  • ماه شب تابم ، بتاب ، جانم بده تشنه ی مهرم ، همی آنم بده می شود یک شب مهمانم شوی ؟  شاه نشین این دل و جانم شوی ؟ قصه ات گویم هزار و یک شبت  غصه ات روبم نماند تا تبت  می نشینم یک نگاهی می کنم  از ته دل گاه آهی می کنم  گویمت : آرام جان ، آرام کن آتش است جانم عسل در کام کن  بوی گیسویت پریشان کرده است  برق چشمت فتنه در جان کرده است صورتت معصوم ولی بوسیدنی است شرم این بوسه برایم دیدنی است از حیا بود کین همه گلگون شدی  عشق به خون رفته که گلگون شدی این همه احساس در جان تو بود ؟  بوسه ها چیدی که در مان تو بود این دل نازت که دلتنگ من است می تپد؟ آری چو آهنگ من است گوئیا جانم به جانت بسته است چون هوا بر یاد تو وابسته است می رود سرما ، بهاران می رسد وقت عشق بازی یاران می رسد وقت قربانی جانم بهر تو  موعد دیدار گذارم شهر تو  چون حسودی می کنند هم شهریان ؟  حق دارند بُرده ام تک مهربان  مهربان شهر در چنگ من است  غصه دارند چون همآهنگ من است آنقدر نازش کنم ، خوابش برد بوسه ناسازم ؟ که تاب نا آورد  بوسه از گیسو گه بیداریش  بوسه از گونه بر دلداریش " یوسف " , ...ادامه مطلب

  • مثنوی باید از چشمان تو پرهیز کنم ؟

  • ماه کجاست ؟ تا که فدایش شوم جان به کف و عشق و ولایش شوم مهر دلم را به دلش می زنم  پود به تار دل او می تنم شمع مشو ! طاقت اغیار نیست صبر بشد ، نوبت دیدار نیست ؟ شاه چراغ حرم دل شدی  سکه ی داغ حرم دل شدی سکه به نامت زده این جان من قرعه عشقت زده این جان و تن چشم به راهم چشم به راهم چشم به راه انتظار روزه داران چون به ماه  با ورودش عید من عید می شود با وجودش جان من صید می شود عاشقم این حس و احساس تو را عطر و بوی و غزل و خاص تو را دیده ای این مثنوی بوی تو داشت ؟ بید مجنون عکس گیسوی تو داشت ؟ دیده ای ماه عکس روی تو نمود ؟  اسم ماه هر که بَرَد گردم حسود باید از چشمان تو پرهیز کنم ؟  یا همان جا عشق را لبریر کنم ؟ مانده ام تسلیم شوم یا پَر زنم ؟ بی خیال گردم یا پَرپَر زنم ؟ عشق تو دانی که ذبح جان ماست ؟  کفر چشمت تشنه ی ایمان ماست ؟ صورت سیلی به ایمان می زند  تار عشقت ریشه هایم می تند  توبه هایم تک به تک می شکند فتنه ات تخریب ایمان می کند کو کسی کز عاشقی سالم برفت؟ فتنه ها دیده اگر عالم برفت  این رهی است رستن ندارد راه او این چهی است ریسمان ندارد چاه او بی قرار ، آشوب ، پُر از دلتنگی است این چه معجون هزاران رنگی است " یوسف "  , ...ادامه مطلب

  • مثنوی من عاشق سودایی ام ای شهر

  • ای جان من آشنای جانت قربانی تو فدای جانت عزمم شده که کام گیرم  در غربت تو اگر نمیرم دارم یقین مشیعت این است آیی به برم ، که این یقین است ای قصه  ی پنهان وجودم  رازی شده ای میان بودم رازی شده ای که فاش نتوان سری شده ای ندارد عنوان باید به دلم نها, ...ادامه مطلب

  • مثنوی .. می توان در عشق تو سودا نبود

  • میرمت یارا ! که پایا باشی مرخدارا ! عشق مآیا باشی؟  خواهمت چشمت مرا بیند فقط میوه ی عشق مرا چیند فقط چشم تو جز من نبیند یار را ور ببیند می درم آثار را ای همه ؛ هستی شاعر در دلش زعشق تو دیگر کجا بود حاصلش؟ این دو بیت شعری که جاری می شود شور توست  , ...ادامه مطلب

  • مثنوی آیه ی دل محض دل من گشته ای

  • بند دلم بسته به بند دلت پای نشسته به زمین گلت چشم به حیرت چو نگاه می کند سینه به حسرت پره آه می کند دست همی تشنه ی دست تو شد دیده نرفت ، فتنه ی مست تو شد آن به آن ، تشنه ترم می کنی جادو کنی ، بی خبرم می کنی ماه منی ، ماه دلم هر شبی قرص و هلال ، آ, ...ادامه مطلب

  • مثنوی باز هوایی شده ام چاره کن

  • دوش به خواب دست به زلف تو بود حال خراب مست به زلف تو بود من کجا زلف درازش کجا ؟ بخت کجا بوسه نازش کجا؟ گفت : به پیش ،  دولت تو امده خورده ورق  ، دنوبت تو امده بوسه بزد ، درد فراقش نماند کهنگی زخمه ی داغش نماند تشنه همی منتظر اب بود دیده مرا عاشق بی تاب بود گفت به صبر اجر دهند ، صبر کن دهر طلبی زجر دهند ، صبر کن دست بدان ماه رسید ، ماه شد سائل واصل به برش شاه شد  گفت : بگو  قصه ی این سالها نقش و خی,مثنوی,هوایی ...ادامه مطلب

  • مثنوی ساربان عاشق

  • ساخته ام با  تو قمار  در راه عشق من ندانم تا رسم شاهراه عشق ؟ این فقط دانم که جانم جان توست خاکم  و  چشمم بِدان باران توست گر  بباری  آری  احیا می شوم  قطره ام با تو چو دریا می شوم کی  رسانی تا  به  اقیانوس  عشق از صمیم دل کنم دست بوس عشق سایه سایه در پی ات آواره ام  کِی نوازی در نی ات ؟ آواره ام  سوختی ام , مرحم کجا می زاریََّم ؟ ابرِ  رحمت  کی ؟  کجا  می باریَّم ؟  خواهمت  یک  بار  دیگر  ب,مثنوی,ساربان ...ادامه مطلب

  • مثنوی خشم اصیل از حسن دلبری

  • خشم اصیل باز در حجم زمستانی سردی دیگر/ سایه گسترد شبی دیگر و دردی دیگر شب نفرین شده ای رایت یلدا بر دوش/ شب ننگی علم کشتن فردا بر دوش شبی آشفته شبی شوم شبی سرگشته/شبی از سردترین قطب زمین برگشته امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم/از لگدمال ترین سمت چمن می آیم گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت/سر این رشته دراز است ولی خواهم گفت من فروپاشی ارکان وفا را دیدم/خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم چه چمنها که نروئیده پریشان کردند/ چه خداها که فدای دو سه من نان کردند چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند/چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند همه را دیدم و بر بستر خون خوابیدم/ این حکایت تو فقط می شنوی من دیدم شهر را با دهن روزه به دریا بردند/کوزه بر دوش به دریوزه به دریا بردند آشنا!مردی و عصمت به اسارت رفته/جرعه نه، جام نه میخانه به غارت رفته دیده آماج کمان است قدم بردارید/سینه تاراج خزان است قلم بردارید تا به کی زخم زبان رخنه کند در تن مان/ و به جایی نرسد خون جگر خوردن مان کم به این ورطه کشاندند و تحمل کردیم؟/کم به ما آب ندادند ولی گل کردیم؟ کم پراکنده شدیم از دم درهای بهشت؟/ به گناهی که نکردیم و قلم زود نوش, ...ادامه مطلب

  • مثنوی دو قدم مانده به هم از حسن دلبری

  • دوگام مانده به هم سیبی از هوا افتاد چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد دو گام مانده به هم لحظه‌ها طلایی شد فضا پر از هیجان های آشنایی شد نه حزن ماند و نه حسرت نه قیل و قال و نه غم سکوت بود و تماشا دو گام مانده به هم زمین پر آینه شد زیر گام ما دو نفر فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر نگاه ما دو نفر در هجوم هم گم شد دو گام مانده به هم ناگهان قدم گم شد دو گام مانده به هم اصل عاشقی این است رسیدن و نرسیدن چقدر شیرین است حکایت از شب سردی است خسته در باران من و تو بی‌ خبر از هم نشسته در باران که ناگهان شب من غرق حس و حال تو شد فضای خانه سراسر پر از خیال تو شد عجیب آنکه تو هم مثل من شدی آن شب دچار حس خیالی شدن شدی آن شب به کوچه خواند صدای خوش امید، مرا تو را به کوچه کشید آنچه می‌کشید مرا قدم زدم شب آیینه را محل به محل ورق زدم دل دیوانه را غزل به غزل برای هدیه ی چشمانمان به یکدیگر نیافتم غزلی از سکوت زیباتر من و تو شیفته ی هم دو آشنا در راه شبیه لیلی و مجنون قصه‌ها در راه به یک محله رسیدیم بوی ناز آمد دلم دو کوچه جلوتر به پیشواز آمد به پیچ کوچه رسیدیم شب ، بهاری شد نگاهمان به هم افتاد عشق جاری شد نگاه , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها